.: جـــوزا :.
خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز من / ورنه این دنیا که خندیدن نداشت....
http://youhosting.ir

 

باران که ببارد
اندوه منو تو را خواهد شست
باران نوید پاکی هاست
باران که ببارد...

آمدیمو باران نگرفت
آمدیمو من باریدم و تو باریدی
و باز هم این آسمان نخواست که ببارد
هیچ معلوم هست تکلیف اندوهمان چه می شود؟؟؟
تکلیف دل من ، دل تو
تکلیف ما و این دلتنگی های بی امان چه می شود؟؟؟

من دلم باران می خواهد...
بارانی از چشم آسمان
ابر چشمان ما می بارد اما
شور است
دلمان را نمی شورد
می شوراند
می سوزاند

من دلم هوای باران دارد
حتی دلم برای غرش آسمان هم تنگ شده
آسمان که فریاد بزند
من هم فریاد خواهم زد
غرش آسمان ، فریادم را در آغوش می کشد
از چشم نا محرم می پوشاند

می گویند هوای پس از باران دیدنیست!!!... 

اما هر وقت باریده ، هر وقت غریده
فقط حریم اشک و فریادم بوده

پس از باران هوای من دیدنی نشد
چشمهایم به زحمت باز می شد
پس از هر باران ، پس چرا من زکام می گیرم

من دلم باران می خواهد
از همان بارانهایی که توی شعر های سپید می بارد
از همان بارانهایی که توی قصه ها می بارد
از همان بارانهایی که وقتی 
می بارد
زمین و زمان را گِل نمی کند
از همانهایی که دل را می شورد و نمی شوراند
از همانهایی که می رویاند

من دلم باران می خواهد
چرا طعنه می زنی
چرا نیش خند می زنی
چرا به رخم می کشی که این بارانی که می خواهم
افسانه و رویاست

مرگ که رویا نیست

پس مرگ می خواهم

 

سلام دوستای گلم

ولنتاینتون مبارک...

کی گفته امروز روز عشق دختر پسراست...

امروز روز عشق همه عاشقاست ، حالا از هر نوعش...

برای اثباتشم باید بگم که دیروز داداشم بهم کادوی ولنتاین داد...

اگه گفتید چی داد...

حدس بزنید...

بابا نمی خواد خیلی به مغزتون فشار بارید خودم می گم...

دستکش ظرفشویی...

خوب اینم یه نوع ابراز عشقه دیگه...

 

خوب حالا منم به افتخار این روز قشنگ گشتم از آرشیو نوشته هام

یه دلنوشته پیدا کردم براتون می ذارم

امید وارم خوشتون بیاد...

پس برید ادامه مطلب ...

.

.

.

برید دیگه منتظر چی هستید پس...

 

 


ادامه مطلب...

پاییز برام یاد آور درده ...

 

با کلیک روی عکس، عکس را با سایز بزرگتر ذخیره کن

 pej0f0zslzvqrlmx8649.jpg

 

 جایی خواندم:

مگر می شود پاییز بیاید و عاشق تر نشد؟

می خواهم بگوییم:

پاییز این سالهای من، با پاییز همه فرق می کند!...

...

 

 

برای خواندن بقیه مطالب به ادامه مطالب بروید ...

 


ادامه مطلب...
نگارش در تاريخ پنج شنبه 10 آبان 1390برچسب:, توسط هدیه صادقی

 

 

امروز هم، پس از هزار و چهارصد و اندی سال هنوز صدای جاهلیت را می شنوم.

صدای زنان و دخترکان زنده در گور خفته را چه دردناک می شنوم.

کجاست پیغمبری که به فریادشان برسد، کجاست منجی ای که به دادشان برسد.

پس کجاست و کی می آید آن منجی موعود، آن وعده ربانی کجاست؟؟؟

 

آهای ای قوم جاهل، مگر چه در پس نگاه مظلوم دخترکانتان دیده اید؟

که این گونه کابوس لحظه هایتان شده اند؟

بگویید، به من بگویید به کدامین گناه، به کدامین لغزش، به کدامین جرم ناکرده مجازاتشان می کنید؟

کجای این جهنم کده ی دنیا نام، قصاص قبل از جنایت کرده اند، که شما می کنید؟

از نگاه مظلومشان نمی ترسید؟، از روز اجل؟، از پل صراط نم ترسید؟

 نمی ترسید همین چشمها، همین دستها، برایتان پلی شود به سوی نار؟

 با این همه ظلم با این همه نگاه تهمت زا،

باز هم زبانشان را سرخ می پندارید وقتی که می پرسند بگو گناه من چیست؟

به گور می کشید نفسهای زنده شان را، زیرا که جواب زبانی که سرخ می بینید را نمی دانید.

اگر به این می گویید زبان سرخی، پس زنده باد دخترکان زبان سرخی که تنها به خاطر

دختر بودنشان در گور خفته اند.

در گور کنید هر آنچه در توان دارید، نمی دانید که این گورها را برای خود می کنید...

نمی دانید که روزی در همین گورها خواهید خفت و جواب خواهید داد.

وقتی که می پرسند به کدامین جرم در گور کردیمان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

و چه نزدیک است آن روز !!!!!!!!

 

تقدیم به دختران زنده در گور خفته !!!

27/11/88

 

نگارش در تاريخ پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, توسط هدیه صادقی

 

گاو ماما می كرد، گوسفند بع بع می كرد،‌ سگ واق واق می كرد

و همه با هم  فرياد می زدند حسنک كجايی؟

شب شده بود اما حسنک به خانه نيامده بود، حسنک مدتهای زيادی است

كه به خانه نمی آيد.

او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تی شرت های تنگ به تن می كند.

او هر روز صبح به جای غذا دادن به حيوانات،‌ جلوی آينه به موهای خود ‍‍ژل

می زند. موهای حسنک ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهای خود گلت

می زند. ديروز كه حسنک با كبری چت می كرد ،‌ كبری گفت: تصميم بزرگی گرفته است.

كبری تصميم داشت حسنک را رها كند و ديگر با او چت نكند چون او با پترس چت می كرد.

پتروس هميشه پای كامپيوتر نشسته بود و چت می كرد.

پتروس ديد كه سد سوراخ شده، اما انگشت او درد می كرد چون زياد چت كرده بود!

او نمی دانست كه سد تا چند لحظه ديگر می شكند.

پتروس در حال چت كردن غرق شد.

برای مراسم دفن او كبری تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود

اما كوه روی ريل ريزش كرده بود،‌ ريزعلی ديد كه كوه ريزش كرده

اما حوصله نداشت، ريزعلی سردش بود،‌ و دلش نمی خواست لباسش را در بياورد.

ريزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت، قطار به سنگها برخورد كرد و

منفجر شد. كبری و مسافران قطار مردند. اما ريزعلی بدون توجه به خانه رفت.

خانه مثل هميشه سوت و كور بود.

الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلی

مهمان ناخوانده ندارد ، او حتی مهمان خوانده هم ندارد،

‌او اصلا حوصله مهمان ندارد. او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند.

او در خانه تخم مرغ و پنير دارد، اما گوشت ندارد. او كلاس بالايی دارد،

‌او فاميل پولدار دارد. او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد،‌

چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو گله ندارد،

چون دنیای ما خيلی چوپان دروغگو دارد.

به همين دليل است كه ديگر در كتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.

منبع: روزنامه اروند آبادان

 

نگارش در تاريخ پنج شنبه 8 مهر 1390برچسب:, توسط هدیه صادقی

 

 

چقدر حالم خوب است وقتی تو نگاهم می کنی

وقتی تو صدایم می کنی

وقتی که آدم حسابم می کنی

وقتی که می گویی انا فتحنا لک فتحا مبینا

چقدر خوب است شنیدن صدای گامهایت

در لحظه لحظه هایم که تو فقط مالک یوم دین نیستی

که تو مالک ایام و دین و دنیای منی

استغفار می کنم و پناه می آورم در آغوشت

وقتی که ابلیس نیستی ات را به رخم می کشد

چرا که فکر می کند که من نمی فهمم که دیدنت چشم سر نمی خواهد

چقدر حالم خوب می شود و به خودم و به داشتنت می بالم

به داشتن چون تویی که چشم بسته به پناهگاهت آمدم و

تو چه زیبا در آغوشت پناهم دادی

لاحول ولا قوة الا تو

چقدر حالم خوب است

چرا خوب نباشم وقتی عاشق و معشوقم تویی

یا مقلب القلوب و الابصار

دل و دیده ام را خوب نگه دار

که این امانتی را به تو امانت داده ام اینبار

 

 

با سلام خدمت دوستان گلم ببخشید که توی این مدت اینقدر

بدقول بودم و توی انتظار گذاشتمتون. بالا خره جواب اون

نظر سنجی رو گذاشتم. آخر همون پست می تونید جوابهاتون

رو بخونید.

 

نگارش در تاريخ پنج شنبه 10 خرداد 1390برچسب:, توسط هدیه صادقی

  آخرین باری که صدای گامهایت را دوست نداشتم، هنگامی بود که می رفتی!،

   بی آنکه به چشمهای ملتمسم نگاه کنی و به اشکهای روان از گونه ام و به دلی که

  برایت تنگ می شد.

  یادت هست...

  اولین بار هم صدای گامهایت را دوست نداشتم و آن زمانی بود که شب و روزت را

  با تعقیب سایه ام تمام می کردی، بی آنکه به چشمهای ملتمسم اعتنا کنی و یا حتی

  به  خواهش های مکررم.

  نه برای آمدن و نه برای رفتن، از من هیچ نپرسیدی...

  آری آخرین باری که صدای گامهایت را دوست نداشتم، هنگامی بود که می رفتی،

  با ساکی به دست که تمام خاطرات باهم بودنمان را درونش ریخته بودی و با خود

  می بردی. صدای گامهایت ناقوس مرگ را به لرزه می انداخت و من گوشهایم را

  با دو دستم چنان  می فشردم تا نشنوم آوای مرگ را... ولی چه سود...

  چه سود که چهار ستون تنم را به لرزه انداخته بودی و چه بی وقفه می بارید

  ابر چشمانم...

                    و تو چه بی رحمانه ندیدی مرا...

   امروز هم مثل هر روز با کابوس رفتنت از خواب بیدار شدم...

 جلوی آینه ایستاده ام و به خود نگاه می کنم، از زردی چهره ام، از گودی زیر چشمانم و

  از خشکی لبانم به وحشت می افتم و به خود می گویم...

  آیا لیاقت این همه عشق را داشت؟؟؟؟؟؟؟؟

 

   25/10/89  ... به قلم هدیه صادقی

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد